^︵^ عشق مجازی ^︵^

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ ^︵^ عشق مجازی ^︵^ خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

 

شبی در خواب دیدم که با خدا گفتگو می کنم. خدا از من پرسید: دوست داری با من صحبت کنی؟ پاسخ دادم: اگر شما فرصت داشته باشید. خدا لبخندی زد و گفت: زمان من ابدیت است، چه سؤالاتی در ذهن داری که میخواهی از من بپرسی؟ من سؤال کردم: چه چیزی در آدمها شما را بیشتر از هر چیزی متعجب می کند؟

خدا جواب داد: اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند، و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند. اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره بازیابند. اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می کنند. اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز نزیسته اند.
دست خدا مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت…
بعد از مدتی به خدا گفتم: به عنوان پروردگار دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد: اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد، تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند. اینکه یاد بگیرند که خوب نیست که خودشان را با دیگران مقایسه کنند. اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند. اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه ای زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابد.
یاد بگیرند که غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد، بلکه کسی است که نیازمند کمترین هاست. اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند. اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.
اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند، بلکه باید خود را نیز ببخشند. با افتادگی خطاب به خدا گفتم: از وقتی که در اختیار من گذاشتید سپاسگذارم. و افزودم: چیز دیگری هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟ خدا لبخندی زد و گفت:

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم

همیشه…

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,

] [ 10:56 ] [ حبیب ]

[ ]

 

 

اللهم..... 


اَقِلْنی عَثْرَتی وَاغْفِرْ زَلَّتی


لرزشم را نادیده بگیر و گناهم را بیامرز 


فَاِنَّکَ قَضَیْتَ عَلی عِبادِکَ بِعِبادَتِکَ وَ اَمَرْتَهُمْ بِدُعآئِکَ وَ ضَمِنْتَ لَهُمُ الْاِجابَةَ


زیرا که تو خود بندگانت را فرمان دادی و به دعا کردن به درگاهت مامور ساختی و اجابت دعایشان را ضمانت کردی 


فَاِلَیْکَ یا رَبِّ نَصَبْتُ وَجْهی وَ اِلَیْکَ یا رَبِّ مَدَدْتُ یَدی


پس به سوی تو ای خدا رو آوردم و به درگاه تو ای پروردگار دست حاجت دراز کردم 


فَبِعِزَّتِکَ اسْتَجِبْ لی دُعآئی وَ بَلِّغْنی مُنایَ وَ لا تَقْطَعْ مِنْ فَضْلِکَ رَجآئی


پس به عزت خودت دعایم را مستجاب کن و به آرزویم برسان و امیدم را از فضل خویش نا امید مفرما 


وَاکْفِنی شَرَّ الْجِنِّ وَ الْاِنْسِ مِنْ آعْدآئی یا سَریعَ الرِّضا اِغْفِرْ لِمَنْ لا یَمْلِکُ اِلّا الدُّعآءَ


و شر دشمنانم را از جن و انس کفایت فرما ای خدای زود گذر بیامرز کسی را که جز دعا چیزی ندارد 


فَاِنَّکَ فَعّالٌ لِمل تَشآءُ یا مَن اِسْمُهُ دَوآءٌ وَ ذِکْرُهُ شِفاءٌ وَ طاعَتَهُ غِنیً


زیرا تو هر چه را بخواهی انجام دهی ای کسی که نامش دواست و یادش شفاست و طاعتش توانگری است 


اِرْحَمْ مَنْ رَأسَ مالِهِ الرَّجاءُ وَ سِلاحُهُ الْبُکاءُ یا سابِغَ النِّعَمِ یا دافِعِ النِّقَم


ترحم فرما بر کسی که سرمایه اش امید و ساز و برگش گریه و زاری است ای عطا بخش نعمت ها ای برطرف کننده ی گرفتاری ها 


یا نورُ الْمُسْتَوْحِشینَ فِی الظُّلْمِ یا عالِمًا لا یُعَلَّمُ صَلِّ عَلی مُحَمَّدً وَ آلِ مُحَمَّدٍ


ای روشنی بخش وحشت زدگان در تاریکی ها ای دانای بی معلم درود فرست بر محمد و آل محمد 


وَ افْعَلْ بی مآ اَنْتَ اَهْلُهُ وَ صَلَّی اللهُ عَلی رَسُولِهِ وَ الْأئِمَّةِ الْمَیامینَ مِنْ الِهِ وَ سَلَّمَ تَسلیمًا کَثیرًا


و انجام ده درباره ی من آنچه را که تو شایسته ی آنی و درود خدا بر فرستاده ی او آن پیشوایان با


 برکت و سلام فراوان بر همه آن ها باد

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,

] [ 10:55 ] [ حبیب ]

[ ]



 

تنها نجات یافته ی کشتی، اکنون به ساحل این جزیره دور افتاده، افتاده بود. او هر روز را به امید کشتی نجات، ساحل را و افق را به تماشا می نشست. سرانجام خسته و نا امید، از تخته پاره ها کلبه ای ساخت تا خود را از خطرات مصون بدارد و در آن لختی بیاساید. اما هنگامی که در اولین شب آرامش در جستجوی غذا بود، از دور دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه در جا خشک اش زد. فریاد زد: « خدایــــــــــــا! چطور راضی شدی با من چنین کاری بکنی؟ » صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، و حیران بود. نجات دهندگان می گفتند: "خدا خواست که ما دیشب آن آتشی را که روشن کرده بودی ببینیم"

 

 

 

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,

] [ 10:50 ] [ حبیب ]

[ ]

 

 


کودکی که آماده ی تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می گویند فردا شما مرا به زمین می فرستید

 

اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می توانم برای زندگی به انجا بروم؟

 

خداوند پاسخ داد از میان بسیاری از فرشتگان من یکی را برای تو در نظر گرفته ام .

 

او در انتظار تو است و از تو نگهداری می کند.

 

اما کودک هنوز مطمئن نبود که می خواهد برود یا نه

 

کودک گفت: اینجا در بهشت من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و اینها برای شادی من کافی است.

 

خداوند لبخند زد: فرشته ی تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد تو عشق او را احساس خواهی کرد.  

 

خداوند او را نوازش کرد و گفت که فرشته ی تو زیباترین و شیرین ترین واژه هایی را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد خواهد داد که چگونه صحبت کنی.

 

کودک با ناراحتی گفت : وقتی می خواهم با شما صحبت کنم چه کنم؟

 

خداوند برای این سوال هم پاسخی داشت : فرشته ات دستهایت را کنار هم می گذارد و به تو یاد می دهد چگونه دعا کنی.

 

  کودک سرش را برگرداند و پرسید: شنیده ام در زمین انسان های بد هم زندگی می کنند چه کسی از من محافظت می کند؟

 

خداوند پاسخ داد: فرشته ات از تو محافظت می کند حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.

 

کودک با نگرانی ادامه داد: اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی توانم شما را ببینم ناراحت خواهم بود

 

خداوند لبخند زد و گفت: فرشته ات همیشه درباره ی من با تو صحبت خواهد کرد و به تو راه بازگشت نزد مرا

 

خواهد آموخت گر چه من همواره در کنار تو خواهم بود.

 

در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می شد کودک می دانست که باید به زودی سفرش را آغاز کند.

او به آرامی یک سوال دیگر از خداوند پرسید: خدایا اگر باید همین الان بروم لطفا نام فرشته ام را بگویید.


 

خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد : نام فرشته ات اهمییتی ندارد به راحتی می توانی او را مادر صدا کنی.

[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,

] [ 10:49 ] [ حبیب ]

[ ]

rockettrail


 

 

الو...الو..سلام کسی اونجا نیست؟ مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟ پس چرا کسی جواب منو نمیده؟ یهو یه صدای مهربون به گوش کودک نواخته شد مثل صدای یه فرشته! بله جانم با کی کار داری کوچولو؟ خدا هست؟ باهاش قرار داشتم قول داده بود امشب جوابمو بده. بگو عزیزم من می شنوم. کودک متعجب  پرسید مگه تو خدایی؟ من با خود خدا کار دارم...


 

 

 هر چی می خوای به من بگو قول میدم به خدا بگم کودک با صدای بغض آلودش آهسته گفت:یعنی خدا منو دوست نداره؟ فرشته ساکت بود بعد از مکسی نه چندان طولانی گفت: نه خدا خیلی دوست داره مگه کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟


بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست و برگونه اش غلطید و با همان بغض گفت: اصلا اگه نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنم. بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت شکسته شدند. یک صدا در جان و وجود کودک نواخته شد بگو زیبا بگو هرآنچه که بر دل کوچکت سنگینی می کند بگو دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد و گفت:خدا جون خدای مهربونم خدای قشنگم خواستم بهت بگم نذار من بزرگ شم تروخدا! چرا؟؟؟این مخالف تقدیره!! چرا دوست نداری بزرگ شی؟ آخه خدا من خیلی ترو دوست دارم قد مامانم 10تا دوست دارم. اگه بزرگ بشم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم! نکنه یادم بره یه روز بهت زنگ زدم. نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن من الکی می گم با تو دوستم. مگه من با تو دوست نیستم؟ پس چرا کسی حرفموباورنمی کنه؟ خدا چرا بزرگا حرفاشون سخته سخته؟! مگه اینجوری نمیشه باهات حرف زد؟ خدا پس از تمام شدن گریه های کودک گفت: آدم محبوب ترین مخلوق من چه زود خاطراطش را به ازای بزگ شدنش فراموش می کند!!! کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من را ازخودم طلب می کردند تا تمام دنیا در دستانشان جا می گرفت کاش همه مثل تو من را برای خودم نه برای خود خواهی هایشان می خواستند دنیا خیلی برای تو کوچک است بیا تا برای همیشه کودک بمانی وهرگز بزرگ نشوی و کودک در کنار گوشی تلفن در حالی که لبخند شیرینی بر لب داشت در آغوش خدا به خوابی عمیق و شگفت انگیز فرو رفت


[ پنج شنبه 24 فروردين 1391برچسب:,

] [ 10:46 ] [ حبیب ]

[ ]

رَبَّنَا آتِنَا فِی الدُّنْیَا حَسَنَةً وَفِی الآخِرَةِ حَسَنَةً وَقِنَا عَذَابَ النَّارِ   البقرة/201

من گاهی به بابا  اقتدا می کردم و خوب گوش می دادم ببینم اون چی می گه تو قنوت... یادش به خیر

آخه تو قنوت تنها جائیه که می تونی یه کم خلاقیت داشته باشی و اصلاً هر چی می خوای بگی بگو! همیشه با دقت گوش می کردم و ربناهای مختلفی که بابا می خوند برام مهم بود و دوست داشتم یادشون بگیرم...

چند وقتیه که دوست داشتم همه ی ربناهای قرآن رو یاد بگیرم یا بدونم خدا یادم داده چطوری دعا کنم! این شبا ساعت2.20 تا 3.20 شبکه 2 قرائت قرآن داره من که گوش می کنم اولین باریه که تصمیم گرفتم ختم کامل معنی قرآن کنم و خودم می بینم که چقدر چیزها هست که تا حالا نشنیدم  و یک عالمه تهدید برای کافرها و یک عالمه وعده وعید و تشویق برای مومن ها!

اما ربنا ها یه جور خاص دیگه با روحم بازی می کنه استادم می گفتم رب یعنی مادر! یعنی پرورش دهنده! یعنی کسی که از همه مهربون تره...

 

رَبَّنَا... صدات می کنم و امروز دلم می خواد این دعایی رو که یادم دادی ازت بخوام که:

 


رَبَّنَا وَلاَ تَحْمِلْ عَلَیْنَا إِصْرًا کَمَا حَمَلْتَهُ عَلَى الَّذِینَ مِن قَبْلِنَا
بار پروردگارا! تکلیف گران و طاقت فرسا چنانکه بر گذشتگان نهادى بر ما نگذار

رَبَّنَا وَلاَ تُحَمِّلْنَا مَا لاَ طَاقَةَ لَنَا بِهِ وَاعْفُ عَنَّا وَاغْفِرْ لَنَا وَارْحَمْنَا أَنتَ مَوْلاَنَا فَانصُرْنَا عَلَى الْقَوْمِ الْکَافِرِینَ)  [البقرة/286
بار پروردگارا! بار تکلیفى فوق طاقت ما را به دوش منه و بیامرز و ببخش گناه ما را و بر ما رحمت فرما تنها سلطان ما و یار و یاور ما توئى ، ما را بر (مغلوب کردن ) گروه کافران یارى فرما


[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 14:11 ] [ حبیب ]

[ ]

توی طبیعت بیرون شهر داشتیم قدم می زدیم. هوای خوبی بود، چمن، درخت، رودخانه ای که در ته دره ای کم عمق جاری بود و درختانی که دیواره دره رو پوشونده بودن.

 

همین طوری که راه می رفتیم یه هو دست منو گرفت و گفت بیا. و سریع شروع به راه رفتن کرد. گفتم کجا می ری؟ گفت تو بیا. بدو. سریع می رفت. از لای درختا و از شیب کنار رودخونه پایین می رفت و من تمام سعی خودمو می کردم که بهش برسم و ازش جا نمونم. هر چی می پرسیدم آخه کجا می ری. اون فقط می گفت تو فقط بیا.

وقتی به زمین مسطح کنار رودخونه رسیدیم ایستاد. گفتم خوب چیه قضیه منو تا اینجا کشونی؟

گفت: این همه با سختی دنبال من اومدی اذیت نشدی؟

گفتم: یه ذره اما مهم نیست.

گفت: این قدر پرسیدی کجا می ری و من نگفتم نگران نشدی؟ نترسیدی؟ با خودت نگفتی ممکنه یه بلایی سرت بیارم؟

گفتم: خوب نه! من به تو اعتماد دارم. اونم تو که می دونم چه آدم دوست داشتنی و با ارزشی هستی. برای چی باید می ترسیدم؟

گفت: تو به من که یه آدم و یکی از مخلوقات خدا هستم این همه اعتماد داری که بدون ترس دنبال من از لا به لای همه ی این درختا و از شیب این دره پایین میایی،‌چه طوریه که وقتی خدا تو رو توی زندگی به جایی می بره که از نظر تو آخرش معلوم نیست، می ترسی و نگران می شی؟ نمی شه همون قدر که به من اعتماد کردی، فقط همون قدر و نه بیشتر، به خدا اعتماد کنی؟

فقط با دستام صورتمو پوشوندم و فکر کنم عمیق ترین، و البته سازنده ترین، احساس شرمندگی زندگیم رو تجربه کردم ...

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 14:11 ] [ حبیب ]

[ ]

 

 

 

يا رب من اگر گناه بي حد كردم
دانم به يقين كه بر تن خود كردم

از هرچه مخالف رضاي تو بود
برگشتم و توبه كردم و بد كردم

* * *

جان بر لب جان آمد اي توبه شكن بازا

بي تاب و توان آمد اي توبه شكن بازا

چشم سرم اين مي خواست چشم دلم آن مي خواست

آن مي خواستم آن آمد اي توبه بشكن بازا

هرزه دل هرجايي كوچه گرد تنهايي

سوي خانمان آمد اي توبه شكن بازا

مي هست و صراحي هم سيم و زر و ساقي هم

ماهم به قران آمد اي توبه شكن بازا

عطار وش از بويش مدهوش دو ابرويش

بر سوق و دكان آمد اي توبه شكن بازا

باغ من گلستان شد عيد آمد و بستان شد

بلبل به زبان آمد اي توبه شكن بازا

* * *

دوستای خوب میدونید بلای عظیم و بزرگ چیه

بلای عظیم اینه که خدا بی خیالت بشه و رهات کنه که توی

کثافت و لجن (گناه) آدم قرق بشه اونایی که گناه میکنند و ادعای گردن

کلفتی دارند و میگن چرا خدا عذاب نمیفرسته بدونند که اصلا خدا صداشون رو

نمیشنوه انگار وجود ندارند و خیلی درد آوره که خدا با اون همه عظمت جوابت رو نده

خدای بخشنده و مهربان ببین بعضی ها که مرتکب گناه میشند خدا بی خیالشون بشه خوبه یا

ترک گناه و به دست آوردن خدای بزرگ هرکس با خدا دوست بشه خدا هم حمایتش میکنه

این رو در جواب کسانی گفتم که همش مشغول گناه هستند و خدارو

غضب ناک میکنند با کارهاشون و انتظار دارند خدا هم

کمکشون کنه و حمایتشون کنه در

صورتی که به حرف خدا

بی توجهی میکنند

* * *

توبه برلب صحفه برکف دل پراز شوق گناه

معصیت را خنده می آید ز استخفار ما

* * *

 

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 14:7 ] [ حبیب ]

[ ]


حضرت علی ع می فرمایند :

 


خویشتن داری، زینت فقر است و سپاس گزاری زینت غنا و توانگری.

 


 

 


کورحقیقی

 


« فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده ام که تو قدری از

 


 مال خود را نذر نیازمندان کرده ای و من در نهایت فقرم ، به

 


من چیزی بده بخیل گفت: من نذر کوران کرده ام. فقیر گفت : من

 


هم کور واقعی هستم ، زیرا اگر بینا می بودم ، از در خانه

 

 

خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی آمدم.»

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 14:6 ] [ حبیب ]

[ ]

دلا شب ها نمی نالی به زاری

 سر راحت به بالین می گذاری !!!

 تو صاحب درد بودی ناله سر کن

 خبر از درد بیدردی نداری .

 بنال ای دل که رنجت شادمانی ست

 بمیر ای دل که مرگت زندگانی ست

مباد آن دم که چنگ نغمه سازت

ز دردی بر نیانگیزد نوایی

مباد آن دم که عود تارو پودت

 نسوزد در هوای آشنایی

 دلی می خواهم که از درد خیزد

 بسوزد ،  عشق ورزد ، اشک ریزد !

 به فریادی سکوت جانگزا را به هم زن ،

 در دل شب ، های و هوی کن

 و گر یارای فریادت نمانده ست

چو مینا گریه پنهان در گلو کن

صفای خاطر دل ها ز درد است

 دل بی درد همچون گور سرد است !

فریدون مشیری

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 14:5 ] [ حبیب ]

[ ]

مقصد جایی در انتهای مسیر نیست !

 

 

 

 

بلکه لذت بردن از گام هایی است که بر می داریم.

 اگر رستگاری بی رنج و تعب بدست می آمد چگونه ممکن بود

 که تقریبا همه از آن غافل بمانند ؟

هر چیز عالی و نفیس که کمیاب است به دشواری بدست می آید .

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 14:5 ] [ حبیب ]

[ ]


 

فدای این حس خالص وبی ریات کوچولو

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 14:3 ] [ حبیب ]

[ ]


با خدا عشق زیبا می شود...


آنجا که می خواهی معشوق انتخاب کنی،


 بنگر که معشوقت به عهد با خدا چگونه عمل کرده...


اگر وفادار بود یعنی به عشق تو هم وفا می کند...


و اگر به عشق خدا وفا نکرد به تو هم وفا نخواهد کرد...

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 14:3 ] [ حبیب ]

[ ]

 
می خوانمت بنام خودت بسم الله
فریادت می زنم بنام بهترین فضایل الرحمن الرحیم
خدایا در من اعتقاد ، لیاقت ، محبت را دو چندان کن الم
وجودم را از اعتقاد به همراهی کردنت ، لیاقت بردن نامت ، و محبت خود و محمد و آل محمد سرشار کن ...
بغض گلویم را می فشارد لیک قساوت قلب است که چشمه اشک را بسته ، پاک کن قساوت را بگذار بگریم ...
سیاهی اعمالم را درک میکنم ، میدانم بیراهه است لیک بنده هوس شدم ، رهایم کن از این بندگی ...
میخواهم برگردم پاهایم به زنجیر گناه است ، توان من نیست پارگی ، کمکم کن پاره کنم این زنجیرها را ...
با همه این تاریکی ها هنوز امید دارم ، امید به تو ، امیدم ناامید نشود ...
قلبم رو به سیاهی کرده نذار سقوط کنم

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 14:1 ] [ حبیب ]

[ ]

بارالها!
در پیشگاه تو ایستاده‌ام،
و دست‌هایم را به سوى تو بلند كرده‌ام،
   



خدايا از تو مي خواهم كه به سبب دانش بي حد خود، براي ما خير و نيكي را و از هر چيز برترين را نصيب ما فرما.
به ما الهام كن كه آنچه را نيك و درست است، بدانيم و عمل كنيم و اين را وسيله اي قرار ده تا به آنچه برايمان مقدر فرموده اي خشنود شويم و به حكمي كه در حق ما كرده اي گردن نهيم. سپس پريشاني دودل بودن را از قلب ما بزداي و ما را به يقيني همانند يقين بندگان مخلص خود ياري نماي و مخواه كه در شناخت آنچه براي ما برگزيده اي، ناتوان مانيم، تا آنجا كه حرمت تو در چشم ما اندك شود و آنچه مقدر كرده اي پيش ما ناپسند آيد و به حالتي دچار شويم كه از نيك فرجامي دورتر و به غير عافيت نزديك تر.
آن چه را قسمتمان كرده اي و براي ما ناخوشايند است، محبوب ما گردان، آن حكم تو را كه دشوار مي پنداريم، آسان ساز، و در دل ما انداز كه در برابر آنچه در حق ما خواسته اي، تسليم تو باشيم، و نخواهيم كه آنچه به تأخير انداخته اي، پيش افتد، و آنچه پيش انداخته اي به تأخير افتد، و آنچه را محبوب توست ناپسند نداريم،و آنچه را خوش نميداري، اختيار نكنيم.
كار ما را به آن سرانجام كه نيك تر است و آن فرجام كه پسنديده تر، پايان ده، زيرا تو نفيس ترين چيزها را مي بخشي، و بخشش هاي بزرگ ميدهي، و هر چه بخواهي همان ميكني، و تو بر هر كار توانايي.


[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 13:59 ] [ حبیب ]

[ ]

آقای مصباح می گوید :  (( آیت الله بهجت می فرمودند :

روزی داخل خانه نشسته بودم به گونه ای که صدای دم در ِ

حیاط را می شنیدم ، بچه همسایه دم در بازی می کرد فقیری آمد

و به او گفت : برو از خانه اتان چیزی برای من بیاور . بچه رو به

فقیر کرد و گفت : خوب ، برو از مامانت بگیر . فقیرجواب داد :

 من مامان ندارم تو برو از مامانت بگیر و بیاور . آقای بهجت می فرمودند :

من از این گفتگوی بچه با فقیر یک نکته دستم آمد ، با خودم گفتم این بچه آن قدر به

مامانش اطمینان داره که فکر می کند هرچه بخواهد از او می تواند بگیرد .

ایشان چنین نتیجه گرفتند که اگر ما به همین اندازه که این بچه به مادرش

اطمینان داره به خداوند اطمینان داشتیم و تمام خواسته های خودرا از او درخواست

می کردیم ، هیچ مشکلی نداشتیم و همه ی کارهایمان درست می شد . ))

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 13:38 ] [ حبیب ]

[ ]

بنام خداوندی که داشتن او جبران همه نداشته های من است

میستایمش ، چون لایق ستایش است . . .

.

.

.


پروردگارا

به من بیاموز ، دوست بدارم کسانی را که دوستم ندارند

کریه کنم برای کسانی که هیچگاه غم مرا نخوردند

لبخند بزنم به کسانی که هرگز تبسمی به صورتم ننواختند

و عشق بورزم به کسانی که عاشقم نیستند . . .

[ چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

] [ 13:36 ] [ حبیب ]

[ ]


  بنام او که خالق یاس ونرگس است

 

 

 

 

 

 

 یا رب المهدی بحق المهدی اشف صدر المهدی بظهور الحجت

 

 

  ای روح دعا سلام مهدی

 

 1170 بهار وخزان گذشت ونیامدی

  سالهاست نگاهم پشت پنجره ای که متعلق به فرداست قاب گردیده

                              وگرد وغبار هجران برآن سایه افکنده

 

 

 

عمری است که برای آمدنت بی قرارم

 یابن الزهرا،ببین از فراقت سخت بارانیم

 

  ببین ثانیه ها چگونه از هجر تو بغض کرده وبه هق هق افتاده اند

 

 

 

  آقا جان!

 حیف نیست ماه شب چهادره پشت ابرهای تیره وپاره پاره پنهان بماند،

 حیف نیست دیده را شوق وصا ل باشد ولی فروغ دیده نباشد

 

 

بیا وقرار دل بیقرارم شو

 

 

بیا وصداقت آینه را به زلال آبی نگاهت پیوند بزن

 

 

 

بیا تا سر به دامانت بگذارم وعقده های چندین ساله ام را باز کنم

 

 

 

تو که معنای سبز لحظه هایی بیا تو که ترنم الطاف حق تعالی بیا

 

 

 

یا که از هجرت چون اسپندی بر آتشم

 

 

یوسف فاطمه!  کی طنین دلنواز انا بقیه الله تو از کعبه مقصود جانها را معطر می نماید

 

 

 

کی کعبه به خود می بالد وزمین بر قامت دلربایت طواف عشق می گزارد

 

 

 

وجان در سعی وصفای نگاه تو محرم می شود ومناسک حج وقربان را بجای می آورد

 

 

 

برای آمدنت

 

 تمام دلهای عشاق دنیا را به ضریح چشمهای قشنگ وعباس گونه ات گره زده ایم

 ودر مراسم اعتکاف شبهای فراق برای گرفتن حاجتمان دست به دعا برداشته ایم

 

 

آقا جان برای آن لحظه که سبز پوش با پرچم یالثارات الحسین در انتهای افق غباری بپا می شود

 

 وتو با ذوالفقار حیدر وسوار بر اسب سفید قصه ها می آیی لحظه ها را بدست باد می سپارم

 

 

 بگذار صادقانه بگویم که کهانسالترین آرزوی دلم آرزوی وصال توست!

 رزویی که برای بدست آوردنش تمام کلافهای عمرم را به بازار معشوق فروشان برده ام

 

 

وخودم را در جرگه خریداران یوسف زهرا(س) قرار داده ام

 

 

 

نازنینم!

 

 

تو زیبا ترین دلیل برای شبهای قدر وشب زنده داریهای منی تو ضیاعین ودلیل امن یجیب منی 

 

 

 

آقا جان!

 می خواهم برایت قصه بگویم

 

 

قصه سیب وگندم ومردی که سالهاست در میان مردم چشمم ایستاده

 

 

 

،قصه خوشه خوشه انتظار وچشمانی که درو میکنند،

 

 

قصه باران وسطرهایی که دلواپس پونه هاست،

قصه اسب وخیال آمدن تو در باران،قصه هایی که مشق هر شب من است

 

 

کاش می شد واژه ها را شست وانتظارراتفسیر کرد ولی افسوس...

 

 

میدانی مرز انتظار کجاست!؟

 

 

آنجا که قطره اشک منتظری سدی از دلواپسی ساخته وقطره قطره انتظار را ذخیره می کند،

 

آ نجا که وجودش چون جرعه ای آب از تشنه ای رفع عطش می کند

 

 

آنگاه که می فرماید اگر شیعیان ما مرا به اندازه قطره ای آب بخواهند هر لحظه ظهور من نزدیکتر می شد

 

 

 

حس می کنم نزدیکی آنقدر نزدیک که با آمدن یک نسیم تو را احساس کرد وبویید

 

 

خوب می دانم که آخر دل سنگ وطلسم نحس قصه را می شکنی وآنگاه زمان وصل وجان نثاری می رسد

 

 

پس بیا از پس کوچه های انتظار ،

 

 

بیا که شعرهایم بی قافیه مانده اند،

 

 

 

بیا که با آمدنت گم میشود در تبسم تو بغض چندین ساله ام،

 

یا که غزلهایم مضمون ندارند ومثنوی عشق نا تمام است

 

 

محبوبم!

 

هر روز که میگذردبیشتر از قبل دلم برایت تنگ می شود

 

 

 

عشق تو سراسر وجودم را فرا گرفته

 

 

 

و اگر دلم را بشکافی بر لوح آن نام تو هگ گردیده وکنون ای بهار عشق!

 

 

 

می ترسم از خزان عمرترسم از ندیدن است بگو که تا خزان من آیا فرصت بهار دیدن است؟

 

 

 

یابن الزهرا!

 

 

"لیت شعری أین استقرت بک النوی"

 

 

 

کاش میدانستم که کجا وکی دلها به ظهور تو آرام خواهند گرفت

 

 

 

بنفسی أنت!

 

 

به جانم سوگند که تا طلوع صبح صادق به انتظارت خواهم ماند

ولحظه ها را با تمام سنگینی به دوش می کشم

 

 

وسکوت ثانیه ها را به ازای فریاد زمان تحمل می کنم

 

 

 

فقط برای رسیدن به لحظه با شکوه وصا لت

 

 

 

 

آقا جان!

 

 

 

در وادی انتظار زمان را بنگر که چگونه از هجر تو همچون شمع ذره ذره آب می گردد

کی می آیی که قطره ها به دریا بپیوندند؟خیبر گشای فاطمه(س) کی می آیی؟

 

کی می آیی که کران تا بیکران دلم را برایت چراغانی کنم وچشمانم را فرش قدومت نمایم؟

 

 

بیا که بهار بی صبرانه مشتاق آمدن توست

             وقلبم

جویبار اشکهایی که هرروز وشب برای فراق تو ریخته می شوند

 

 

یاس سفیدم!بیا که با ظهورت آیه"والنهار اذا تجلی" تأویل گردد

بیا که چشمه سار وجودم سخت خشکیده وفریاد العطش برآورده،

 

بیا تا از نرگس چشمانت عطری برای سجاده ام بگیرم

 

بیا ومرا زائر شهر قاصدکها کن،بیا

 

 

 

دلم برای ورود هر عشقی غیر از عشق تو بن بست است ودیده ام جز برای فراق تو نمی بارد

 

 

بیا که هجر توآیه"ان عذابی لشدید" را تفسیر می نماید

 

 

 

آقا جان!بحق کوچه وچادر خاکی بیا،

 

 

بیا که سید علی ماتنهاست وچاهی ندارد که غصه هایش را بااو در میان بگذارد

 

 

 

بیا ورأس سبز شاپرکهایی باش که در جستجوی قبر یاس سرگردان کوچه های هاشمیند

 

 

 

ای پیدا ترین پنهان من!

 

 

تا تو بیایی مروارید چشمانم رابرای سلامتیت صدقه می دهم

 

 

وبرای آمدنت روزه سکوت می گیرم وبا جام وصال تو افطار می نمایم

 

 

 

نذر کرده ام که بیایی تا جان شیرین را فرش قدمها یت نمایم

 

پس بیا که نذر خود را ادا کنم

 

 

ای آفتاب عمر!

 

 

تا تو بیایی انتظار را قاب میکنم وبر لوح دلم می کوبم

 

فریاد را حبس می کنم وبه سکوت اجازه حضور می دهم

 در نبود تو جام تلخ فراق را سر می کشم وسر به دوش هجران می نهم وبرای آمدنت دعا می کنم

 به امید آنروز هزار وصد وهفتادمین شمع را روشن می کنیم ومنتظرت می مانیم

 

به خدای کعبه می سپارمت وسبد سبد نرگس ویاس چشم براهی میکنم

 

کاش می شد که خدا

 

اجازه ظهورت می داد

 

کاش می شد

 

که در این دیار غربت

 

ومیان موج غمها

 

به سکوت سرد وسنگین

 

رخصت خاتمه می داد

 

کاش می شد

 

جمعه ما

 

شاهد ابروی زیبای تو می شد

 

دیده نا قابل ما

 

فرش کیسوی تو می شد

 

کاش می شد

 

انتظار منتظر بپایان رسد

 

وهوا میزبان یاسها و

 

نسترنها

 

خاک پای مهدی زهرا شود

 

 

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,

] [ 19:32 ] [ حبیب ]

[ ]

شعری زیبا در فراق امام عصر

الا که راز خدایی ، خدا کند که بیایی

تو نور غیب نمایی ، خدا کند که بیایی

 شب فراق تو جانا خدا کند به سرآید

 سرآید و تو برآیی ، خدا کند که بیایی

 دمی که بی تو سر آید خدا کند که نیاید

 الا که هستی مایی ، خدا کند که بیایی

تو نور غیب نمایی ، خدا کند که بیایی

شب فراق تو جانا خدا کند به سرآید

سرآید و تو برآیی ، خدا کند که بیایی

دمی که بی تو سر آید خدا کند که نیاید 

الا که هستی مایی ، خدا کند که بیایی 

فسرده غنچه گلها فتاده عقده به دلها

تو دست عقده گشایی ، خدا کند که بیایی

ز چهره پرده بر افکن به ظلم شعله در افکن 

تو دست عدل خدایی ، خدا کند که بیایی 

نظام هر دو جهانی امام عصر و زمانی 

یگانه راهنمایی ، خدا کند که بیایی 

تو مشعری عرفاتی ، تو زمزمی تو فراتی 

تو رمز آب بقایی ، خدا کند که بیایی 

دل مدینه شکسته حرم به راه نشسته 

تو مروه ای تو صفایی ، خدا کند که بیایی 

به سینه ها تو سروری به دیده ها همه نوری 

به دردها تو دوایی ، خدا کند که بیایی 

ترا به حضرت زهرا ، بیا ز غیبت کبری 

دگر بس است جدایی ، خدا کند که بیایی

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,

] [ 19:29 ] [ حبیب ]

[ ]

Click for larger version

 

مستي نه از پياله نه از خم شروع شد
از جاده‌ي سه‌شنبه شب قم شروع شد
آيينه خيره شد به من و من به آينه
آن‌قدر خيره شد که تبسم شروع شد
خورشيد ذره‌بين به تماشاي من گرفت
آن‌گاه آتش از دل هيزم شروع شد
وقتي نسيم آه من از شيشه‌ها گذشت
بي‌تابي مزارع گندم شروع شد
موج عذاب يا شب گرداب؟ هيچ‌يک
دريا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگويم که ماجرا
از ربناي رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پايان گرفت کار
تا گفتم السلام عليکم... شروع شد

[ یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:,

] [ 19:28 ] [ حبیب ]

[ ]

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه